مثل اون موقع که کنکور داشتم و هر کاری که دوست داشتم انجام بدم موکول میشد به بعد از کنکور، الان هم یه خروار کارهای عقب مونده، برنامههای تفریحی و ایدههای جذاب، کتابهای نخونده و فیلمهای ندیده دارم که قراره بعد از دفاع انجامشون بدم. نه که فکر کنید الان دارم خودمو میکشم و شب و روز کار میکنم؛ نه! اما ذهن آروم و خیال راحتی میخوام که الان ندارم. اگه خدا بخواد طی یکی دو هفتهی آینده دفاع میکنم و خلاص. برای پذیرایی دفاع و هدیهی اساتید(!) نمیدونم چی بگیرم؛ چون کفگیرمون خورده به ته دیگ و اجاره خونه هم هست. تازه دیشب هم لولهی شوفاز هال ترکید و فرش رو به گند کشید و تصمیم گرفتیم دوتا فرشها رو با هم بدیم قالیشویی که اونم هزینهاش حدود صد تومن میشه. کار هم که نمیکنم جدیدن. یعنی اجازهی کار ندارم تا زمانی که دفاع کنم. دیگه تنها راه نجات اینه که دفاع کنم. واقعا نمیدونم چه ومی داره برای اساتید هدیه بخریم؟ اساتیدی که هیچ کاری ـ بدون اغراق هیچ کاری ـ برای پیشبرد کار نکردن. تازه حضورشون مزاحمت هم بوده بعضا:) شاید برم از فروشگاههایی که آف دارن یه بسته شکلات جمع و جور فقط بگیرم براشون. پذیرایی هم رانی و کیک مافین. تازه همین هم باید از خرجای دیگه بزنم تا جور بشه:))
حالا که دارم اینقدر شاد و شنگول اینجاها میچرخم به استادم گفتم فایل ورد رو تا فردا کامل میکنم میفرستم:) و الان فکر میکنم حداقل سه روز کار داره تا کامل بشه!( سه روز من البته با سه روز بقیه فرق میکنه با توجه به نسبی بودن زمان:))) تازه اسلایدهام رو هم درست نکردم:) همین قدر خجسته. البته دیروز که دفاع یکی از دوستان بود زیاد هم کامل نبود کارش. یعنی کلا فصل بحث رو تو چهار صفحه جمع کرده بود که خب داور بهش گفت این بخشا رو باید کامل کنی ؛ اما به هر حال سنگ بزرگ همون دفاعه که برداشته بشه؛ بقیه اصلاحات رو بعدن هم میشه انجام داد.
میخوام تو این مدت یه لیست از کارهایی که میخوام بعد دفاع انجام بدم بنویسم که هم انگیزهام برای کامل کردن کارم بیشتر بشه هم این که بعدش یادم بمونه که چه رویاهایی تو سرم داشتم! شما هم همچین لیستایی برای خودتون دارید؟ اگه دوست داشتید به منم بگید شاید ایده بگیرم ازتون.
دیروز عصر، با رفیقان گرمابه و گلستانمان تصمیم گرفتیم برویم بازی فرار از زندان تا اندکی روحمان را هیجان آوریم. البته اسم اصلی بازی فرار از زندان نبود بلکه اتاق وهم یا سرای وهم یا چیزی شبیه آن بود. القصه چهل هزار تومان ناقابل را خرج ملعبهای کردیم که زیاد هم چنگی به دلمان نزد. شاید چون انتظارمان چیز جذابتر یا حتی ترسناکتری بود چون در شرایط بازی ذکر شده بود مبتلایان به امراض قلبی و روحی و ن باردار نمیتوانند وارد بازی شوند ! در کل چون اوقاتی بود که با دوست و به مسخرگی و لودگی به سر شد ، اوقات خوشی بود اما طراحی خود بازی تعریفی نداشت. بعد از آن برای کامل نمودن عیش خویش، به سمت رستوران شن یا شنی(؟) راه افتاده تا دلی از عزا درآوریم چون که بزرگان ! گفتهاند عیش، بدون شکمچرانی ناقص است. در حالی که شکمهایمان به خدایا غلط نمودم افتاده بودند راهی خوابگاه شدیم تا شب را درجوار دوستان جان بگذرانیم. تولد فاطیمان بود که دو هفتهای از آن گذشته بود اما دوستان جمع بودند و بساط کیک و چایشان فراهم. نشستیم به شستن گناهان اساتید گرامی و اخبار دور و نزدیک را از همکلاسی و استاد و شاگردو غیره با تمام قوا رد وبدل نمودیم. چون زمان خواب رسید لحافی در سالن مطالعه پهن کرده کیفمان را زیر سر نهاده و با استناد به این که اجداد اولیهمان چگونه در غار به خواب میرفته اند تمام سعی خود را در جهت خوابیدن مبذول نمودیم. اما همانطور که مشاهده میفرمایید سعیمان باطل و افکارمان بیخود بود. و در این ساعت که این حقیر این سطور را مینگارد رفیقان خسبیدهاند و حقیر با چشمانی چون جغد نشسته.
سلام. اگه وبلاگنویس یا وبلاگخوان هستید و احساس میکنید، بلاگستان دیگه مثل قدیما نیست و شور و اشتیاق آدمای اینجا کم شده، اگه وبلاگنویسهای خوبی میشناسین که توی اینستاگرم و کانالهای تلگرم و. مینویسن اما خوندن نوشتههاشون در وبلاگ یه چیز دیگه هست، اگه دوست دارید بلاگستان دوباره رونق بگیره، این پست عالیس و این یکی رو بخونید و به اشتراک بذارید و اگه دوست داشتید برای روشن کردن دوبارهی چراغ بلاگستان آتشی برآرید.
امروز صبح خواب میدیدم باید برم یه جایی و هیچی هم همراهم نیست نه گوشی نه کیف، هیچی. کل راه رو باید پیاده میرفتم. رسیدم به یه سر بالایی، یه جایی که توی واقعیت هم هست اما شیبی که داره در واقع یک چهارم اون چیزیه که توی خواب میدیدم. خستگی و ناتوانی زانوهامو با تمام وجود حس میکردم طوری که همین الان هم که بهش فکر میکنم کاملا یادم میاد که چه حسی داشت. بعدش به خودم گفتم پنجاه قدم دیگه بشماری رسیدی به جای صاف فقط پنجاه قدم! یک دو سه . همینطور شمردم ولی یه جایی قبل از پنجاه دیدم سر بالایی تموم شده. اون راه از چیزی که فکر میکردم کوتاهتر بود و زودتر از پنجاه قدم تموم شد.
تمام خوابهایی که میبینم انگار یه آیینهی بزرگه که ناخودآگاهم رو نشون میده. همینقدر دقیق و واضح.
این یکی از اون گوشههاییه که توی این پست گفتم. هندونههای زیر توت. وقتی به این عکس نگاه میکنم. اولین چیزی که حس میکنم نسیم خنک آخر تابستون و اوایل پاییزه. وقتی هوا اونقدر خنک شده که دیگه درها وپنجرهها رو میبندیم. وقتی که کتابهای سال بعد رو گرفتیم و داریم جلدشون میکنیم.بوی کاغذ نو. بوی چوبِ مداد. روزشماری برای رسیدن مدرسه. این نور کمجون غروب که نشون آخرین روزهای بلند ساله.نمیدونم چرا با دیدن این قاب این چیزهایی که گفتم از ذهنم میگذره. چون معمولا هندونه نشونهی تابستونه نه پاییز. این هم از عجایب خاطره سازیه.
بالاخره بعد از گذشت سه سال و نیم از شروع اولین جرقههای ایدهی پایاننامه تا به ثمر رسیدنش، در تاریخ یک آبان نود و هشت دفاع کردم. تو این یک هفتهای که گذشت حس اسیری رو داشتم که بعد از سالها از زندان رها شده باشه. دقیقا شبیه اون سکانس از فیلم رستگاری در شاوشنگ که قهرمان فیلم بعد از مشقت زیاد از لولهی فاضلاب میاد بیرون و زیر بارون دستهاشو باز میکنه و سرشو میگیره سمت آسمون. حس زمین گذاشتن یک کوله بار سنگین از روی دوش خسته و فرسودهم. هنوز یک سری اصلاحات کوچیک باقی مونده که باید انجام بدم اما تو این هفته این قدر سرخوش بودم که اصلا سراغش نرفتم.
با این که زیاد استرس نداشتم اما صبح قبل از دفاع ایندرال و کلیدنیوم سی خوردم. سر دفاع کاملا ریلکس و مسلط بودم که واقعا از خودم انتظار نداشتم. چون مجموعا دو سه بار بیشتر تمرین نکرده بودم. یکی از داورها دکتر ت دو نقطه بود (طبق خوابی که قبلا دیده بودم) و اون یکی دکتر سین. هر دو بسیار محترم و خوش اخلاق. تقریبا بیشتر سوالهایی که پرسیده شد رو درست وبا تسلط جواب دادم. این وسط حضور دکتر الف و رفتارش واقعا آزاردهنده بود. اول این که کلی همه رو منتظر گذاشت و دیر اومد. وسط ارائه هم گاهی یه چیزی میگفت و با دست و صورت علامت میداد که چون حواسم رو پرت میکرد تا آخر ارائه اصلا بهش نگاه نکردم. دکتر غین هم انگار از فضا اومده باشه موقع ارائه که چرت میزد و بعدش هم یه حرفایی میزد که مشخص بود از موضوع پرته. بعدش موقع سوال پرسیدن که شد دکتر الف طبق عادت همیشگیش با صدای بلند وسط حرفم میپرید و اون قدر حرف زد که دکتر ت برگشت بهش گفت اگر اجازه بدید با توجه به این که وقت داره میگذره خود دانشجو توضیح بده. این جا دیگه دکتر الف عذرخواهی کردو برای یه کاری رفت بیرون. می خواستم دکتر ت رو بگیرم ماچش کنم بهش بگم خدا خیرت بده که راحتمون کردی!
در کل از دفاعم راضی بودم. بیشتر از خودم و عملکردم. از این که تو این مدت جا نزدم و تمام تلاشمو کردم. سختیهای این کار اونقدر زیاد بود که اگه بخوام بنویسم میشه مثنوی هفتاد من! از رفتارهای ناشایست دکتر الف گرفته تا بیخیالی دکتر غین، تا تحریم و نبود مواد و گرونی دلار و خرابی دستگاهها و. که هر کدومشون یه جور خون به دلم میکرد. ولی تموم شد عالی هم تموم شد. پوستم کنده شد اما انجامش دادم!
من عاشق شبهای بلند پاییز و سرمای نشاط آورش هستم.میتونم ساعتها در سکوت شب غرق بشم و کتاب بخونم. در حالی که لیوان چایی کنارمه و سرمای خونه اجازه میده بخار داغش بیشتر خودنمایی کنه، پاهامو میبرم زیرپتو و کتابمو باز میکنم. بعد از مدتها که آشفتگی ذهنی اجازه نمیداد با عشق کتاب بخونم امروز با خیالی راحت و قلبی مطمئن شروع کردم به خوندن کتاب جزءاز کل.
دلم برای کتاب خوندن بدون حواس پرتی و فکرهای مزاحم تنگ شده بود. نه که این چند وقت کتاب نخونم، نه. اما به دلم نمیچسبید چون تا شروع میکردم هزارتا فکر پر سر وصدا حمله میکردن به مغزم. مثل وقتی داری صبحونه میخوری اما همهی حواست پی اینه که به سرویس دانشگاه برسی. من اینو نمیخواستم . چیزی که میخواستم صبحونهی مفصل یه روز تعطیل بود که بدون دغدغه و عجله با آرامش و لذت خورده بشه!
این بمونه اینجا به یادگار .
اولش اسم فیلم نظرمو جلب کرد ، آشغالهای دوست داشتنی ! و وقتی در موردش خوندم که شیش سال توقیف بوده بیشترم کنجکاو شدم ببینمش. اما بر خلاف خیلی از فیلمهایی که آدم صرفا از روی کنجکاوی میره سراغشون و توی ذوقش میخوره ، این یکی اصلا اینجوری نبود و من خیلی خوشم اومد. هم از خلاقیت کارگردان وشکل روایتش و هم از بیپرواییش توی خط قرمزها. یه تکههای کوچیکی هم بود که نپسندیدم. مثلا بعضی جاها دیالوگها ضد ونقیض میشد یا حق مطلب ادا نمیشد. البته اصلا بعید نیست یه جاهاییش رو سانسور کرده باشن. قصهی زنیه به اسم منیر خانوم. این منیر خانوم از وقتی تو شکم مادرش بوده با ماجراهای ی درگیر بوده تا زمان حال فیلم که سال هشتاد و هشته! البته خود منیر هیچکاره بود توی اون ماجراها و همیشه پدر،شوهر،برادر و پسرهاش درگیر اون اتفاقات اجتماعی و ی بودن و فقط نگرانی و ترسش مال منیر بود! این که نقشهای اجتماعی بیشتر متمرکز روی مردهای داستان هست رو نپسندیدم. هر چند شخصیت سیما تا حدی این ناهمگنی رو جبران میکنه . خلاصه این که در کل فیلم خوبی بود (البته خوب صرفا از دید یک مخاطب غیر حرفهای) .
فیلم منو یاد کتابی انداخت که وقتی نوجوون بودم خونده بودمش و اون زمان خیلی به دلم نشسته بود. یه رمان تاریخی به نام " زندگی باید کرد" نوشتهی منصوره اتحادیه. داستان این کتاب از اواخر قاجار تا انقلاب رو شامل میشه. جزییات کتاب رو یادم نیست اما داستان یک خانواده قاجاره که پدرشون کشته میشه و بچههای خانواده هر کدوم سرنوشت جالبی پیدا میکنن که در واقع نویسنده میخواد اینطوری گرایشهای ی مختلف که توی اون بازهی تاریخ وجود داشتن و ماجراهاشون رو روایت کنه. خانم اتحادیه تحصیلات تاریخ داره و تالیفات زیادی هم تو این زمینه داشته و بنابراین از نظر اطلاعات تاریخی قابل اعتماده. دلم میخواست دوباره بخونمش اما پیداش نکردم.
اگه بخوام خلاصه کنم :
ایران مثل یه زنه و هر کدوم از ما- با هر گرایش ی و مذهبی- بچههاشیم. مثل یه خانواده. پس لطفا بیاید همدیگه رو تیکه پاره نکنیم !
دیروز با مهرداد رفتیم زیر بارون قدم زدیم. بارون ریز ریز میبارید و زمین با برگای زرد و نارنجی فرش شده بود. راه رفتیم وراه رفتیم وحرف زدیم از همه چیز و همه جا. از اوضاع این روزا و این که باز قراره از هدفها و آرزوهامون دورتر بشیم. آخرش به این نتیجه رسیدیم که باید زندگی کنیم! با تمام وجود و با همهی جونی که داریم. عمر و جوونی ما به هر حال میگذره و هیچ کس حتی یادش نمیمونه که یه نسلی بود که اینها رو از سر گذروند. دلیل نمیشه خودمون رو از قشنگیای کوچیک زندگی محروم کنیم. نارنجهای تازه چیدیم و بوی خنک وپاییزیش رو توی ریههامون کشیدیم. اومدیم بالا دستهامون یخ کرده اما دلمون به هم دیگه گرم گرم بود.
همهجا گرد ناامیدی و انزجار پاشیدن. گرهی دار رو دوباره تنگ وتنگتر کردن. کی میزنن زیر این چارپایه و راحتمون میکنن؟
این رو دو روز پیش نوشته بودم. وقتی ناامیدی سایهشو انداخته بود رو سرمون .اما این بار بر خلاف همیشه نترسیدم که قراره چی بشه؟ انگار مغزم سر شده . قلبم از ظلم به درد میاد اما آروم و بیتفاوتم. نه میخوام کاری کنم و نه می تونم کاری بکنم. بنزینو ریختن روی شعلههای زیر خاکستر و آتیشش مثل همیشه فقط دامن بدبخت بیچارهها رو گرفت. مثل همیشهی تاریخ ، یه عده شعبون بی مخ فرستادن توی مردم و فریادشون رو خفه کردن. احمق اونایی که با این جماعت معلوم الحال همراه شدن و به بازیشون تن دادن. این روزگار تلخ تر از زهر میگذره به هر حال ولی اون روی روزگار رو هم ممکنه یه روز ببینیم؟
به شدت کلافهم. امروز با این امید بیدار شدم که اینترنت وصل شده باشه و بتونم انباشت کارهای عقبماندهی این چند روز رو جبران کنم. اما هنوز خبری نیست. رفرنسهای پایاننامهم نیاز به اصلاح داره و تا زمانی که اینترنت در دسترسم نباشه نمیتونم درستشون کنم و وقتی نتونم رفرنسهامو درست کنم کتابخونهی دانشکده تاییدش نمیکنه و اینجوری کل پروسهی فراغت از تحصیلم(!) به تاخیر میفته. حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت! منم این چند وقت ـ در فاصلهی بین دفاع تا انجام کارهای مربوط به فارغ التحصیلی ـ کاملا بیخیال بودم و به زعم خودم داشتم خستگی در میکردم تا بعدا با خیال راحت برم کارامو انجام بدم! و زمانی که تصمیم گرفتم بشینم کارامو بکنم اینترنت قطع شد! اینگونه است که بزرگان گفتهاند کار امروز مسپار فردا، چون هیچ اعتباری به فردای این مرز و بوم نیست.
کسی از شیراز اینجا هست؟اینترنت شما وصل شده یا نه؟
جمعهی دو هفتهی پیش تصمیم گرفتیم بریم یه جا که هم نزدیک باشه و هم جدید و جذاب. البته اگه بخوام صادقانهتر بگم اولش نزدیک بودنش زیاد مهم نبود اما چون خواب صبح جمعه از اوجب واجباته و اگه جای دورتری میخواستیم بریم باید صبح زود از خواب ناز دل میکندیم گزینهی نزدیک بودن رو ترجیح دادیم . راه افتادیم سمت دریاچهی مهارلو. خوبی جمعههای پاییز اینه که معمولا خیابونها خلوتن و ترافیک نیست و زود به مقصد میرسی.حدود ۲۰ و خردهای کیلومتر تو جادهی فسا که جلو بریم دریاچه نمایان میشه. البته این که میگم دریاچه منظورم یه نمکزار خیلی بزرگه که یه بخش کوچیکش آب داره و خب چون دریاچهی فصلی هست این قضیه طبیعیه و زمانی که بارندگی بشه دریاچه پر میشه. حالا نکتهی جذاب این دریاچه چیه؟صورتی بودنش! ( چون آب دریاچه زیاد نبود و امکانات عکس برداری ما محدود بود توی عکسها زیاد معلوم نیست صورتی بودنش.) صورتی بودنش هم به خاطر یه نوع جلبک قرمز به نام کشندسرخ هست. میزان نمک دریاچه به شدت زیاده و جاهایی که آب داره لایههای نمک شبیه یخ روی آب رو پوشونده به همین خاطره که بهش دریاچهی نمک هم میگن.
در توصیفش بگم که یه مکان خیلی مناسب برای فیلمبرداری صحنهی روز مه! یا بعضی خوابهای ترسناک که آدم توی یه برهوت حیرون و ویلونه ! به جز صدای باد که لابه لای پولکهای نمکی زمین میپیچه و صداش شبیه خردشدن پولکیه تقریبا میشه گفت سکوت مطلقه. در کل به نظر من یه مکان مناسب برای راه رفتن وفکر کردن و مراقبه هست.
+ همون روز بود که از خواب پاشدم و مهرداد برگشت بهم گفت میدونی چی شده؟ بنزین شده سه تومن! اون روز رو هر دو در بهت و سکوت گذروندیم و خشمی که درونمون بود.( البته مهرداد هر چند وقت خشمشو با کلمات بیادبانهای نسبت به مسئولین ابراز می کرد!که از گفتنش اینجا معذورم.)
+ یه تیکه گوشت چرخ کرده از هزار سال پیش توی فریزر مونده بود و هر دفعه مهرداد میگفت چرا از این استفاده نمیکنی میگفتم اینو گذاشتم یه روزی بعد از دفاعم بریم بیرون کباب کوبیده درست کنیم! انگار بعد از دفاع قرار بود مثلا دنیا بهشت بشه! و خب اون روز درستش کردیم و با این که بار اولم بود درست میکردم ولی واقعا عالی و خوشمزه شده بود و حسابی چسبید و تا حدودی غم گرونی بنزین رو تسکین داد.
۱
امروز ده روز میشه که سرترالینم تموم شده و هنوز نرفتم بگیرم. با این که این مدت چندتا شیفت پراکنده داشتم اما نگرفتم. میدونم مسخره اس اما روم نشد.از قضاوت آدمایی که ممکنه دیگه هرگز نبینمشون(!) ترسیدم. خیلی خجالت آوره آدمی مثل من که مدام با بیماران روحی صحبت میکنم که سعی کنن برن پیش مشاور و خجالت نکشن و بلا بلا بلا خودم اینجوریم. کلا هر چی که به بقیه میگم خودم عمل نمیکنم. یکیش همین خودسرانه دارو خوردن. با خودم گفتم عوارضش که زیاد نیست منم هم دوزش رو تیپر میکنم و هم دورهشو کامل میکنم و اینجوری خودمو گول زدم که قراره اینطوری همهی مشکلاتم حل بشه. بیانگیزگی و استرس و خستگی و همهی اینا رو میخواستم اینجوری تموم کنم. اما میدونی واقعیت اینه که داروها وقتی کمک کننده هستن که یاد بگیری چطور با احساساتت برخورد کنی نه که نادیده بگیریشون. مثل یه مسابقهی دو میمونه که شروعش از یه باتلاقه. دارو بهت کمک میکنه بتونی خودتو راحت تر از باتلاق بکشی بیرون اما بقیهی مسیرو خودت باید با زحمت و ممارست در حالی که سر و روتو لجن فراگرفته ولباسات پر از کثافته با تمام قدرت بدوی. این روزها همش خوابم و تقریبا هر روز سردرد دارم که احتمالا از عوارض نخوردن سرترالینه. شاید فردا برم داروخونه.
۲
صبح.خبر شهادت سردارسلیمانی. یه عده خوشحالن یه عده ناراحت و تقریبا همه ترسیده و نگران. من؟ هیچ حسی ندارم واقعا هیچ حسی. نمیدونم به خاطر این مدتی هست که سرترالین میخوردم یا این که کلا سیبزمینی شدم.بیشتر از اتفاقاتی که در اطرافم میفته از این بیتفاوتیای که درونمه میترسم. از این که مرگ آدمها، جنگ یا هر چیزی برام فرقی نداره. تقریبا تمام مخاطبین واتساپم یه استتوس از این اتفاق گذاشته بودن. چه موافق چه مخالف. و من همه رو خاموش کردم و پیام بقیه گروهها رو هم یا نخوندم یا سرسری رد کردم. اصلا حوصلهی تحلیلها و نظرات آدمها رو ندارم حتی اگه قبولشون داشته باشم و باهاشون موافق باشم.
۳
به معنای واقعی کلمه خسته هستم. از آدمها و از همه چیز .دلم میخواست مثل شازده کوچولو یه سیاره داشتم فقط وفقط مال خودم و هر وقت به این حد از عدم تحمل میرسیدم پرواز میکردم و میرفتم .نه وسیلهی ارتباطیای داشتم و نه کسی میتونست مزاحمم بشه. پاهامو دراز میکردم و فقط طلوع و غروب خورشید رو نگاه میکردم و چاییمو هورت میکشیدم.
۴
بعضی شبها قبل خواب به قدری مغزم فعال میشه که در عجبم! هزاران فکر مثل یه مشت هی موزی توی تونلهای ذهنم میلولن و آرامش رو ازم میگیرن. فکرهای بیارزش، فکرهای آشغال. کاش میشد قبل خواب خاموشش کنم. شاید برم سراغ داستانهای صوتی بلکم کمک کرد از دست مغزم راحت شم.
در آخرین روزهای سنه هزار وسیصد و نود و هشت شمسی، همان موقع که بلای خانمان سوز کرونا دامن مردمان زمین را گرفته بود و مردم از قرنطینه به ستوه آمده بودند، این بنده ی حقیر مجبور بود تا آخرین روز کاری سال ، برای کسب روزی حلال به محل کار مذکور برود. در حالی که حوصله ی همایونی از همه چیز و همه کس سر رفته بود تصمیم بر این شد که وبلاگ خاک گرفته ی خویش را به روز نموده و زنگ زمانه را از رخش بزداییم. از آنجایی که ماتحت همایونی بسیار فراخ بوده و مشغولیات روزگار مانع از این امر شده بود یکی از اهداف سال پیش رو را به روزرسانی مرتب این صفحه اعلام کرده و امیدواریم این مهم به لطف ذات اقدس الهی انجام شود.
از طرفی خاطر مبارک از اسم و شکل و ظاهر این مکان خسته شده و دلمان خواست دگرگونی ای در آن ایجاد کنیم که موجبات رضایتمان را فراهم کند.
تا زمانی که اسم و قالب جدیدی به دلمان بشیند شما را به خدای بزرگ میسپارم و اکیدا میخواهم که موارد بهداشتی و توصیات اطبا را به گوش جان اطاعت کرده و مراقب خودتان باشید.
بچه که بودم شب چهارشنبه سوری داداشم توی باغچهی خونمون آتیش روشن میکرد؛ چند تا کپهی آتیش تو یه ردیف که باید یکییکی از روش میپریدیم. چهارشنبه سوریهای ولایت هنوز زمستونی بود و تو اون سرما، گرمی آتیش و خیره شدن به شعلههای نارنجی، آدمو به خلسه میبرد. نمیدونم آخرین بار کی چهارشنبه سوری دور هم جمع شدیم و آتیش روشن کردیم؟ مثل یه رویای مبهم و دوره که به جز رقص سایهها روی دیوار هیچی ازش یادم نمیاد.
درباره این سایت