دیروز با مهرداد رفتیم زیر بارون قدم زدیم. بارون ریز ریز میبارید و زمین با برگای زرد و نارنجی فرش شده بود. راه رفتیم وراه رفتیم وحرف زدیم از همه چیز و همه جا. از اوضاع این روزا و این که باز قراره از هدفها و آرزوهامون دورتر بشیم. آخرش به این نتیجه رسیدیم که باید زندگی کنیم! با تمام وجود و با همهی جونی که داریم. عمر و جوونی ما به هر حال میگذره و هیچ کس حتی یادش نمیمونه که یه نسلی بود که اینها رو از سر گذروند. دلیل نمیشه خودمون رو از قشنگیای کوچیک زندگی محروم کنیم. نارنجهای تازه چیدیم و بوی خنک وپاییزیش رو توی ریههامون کشیدیم. اومدیم بالا دستهامون یخ کرده اما دلمون به هم دیگه گرم گرم بود.
درباره این سایت