بچه که بودم شب چهارشنبه سوری داداشم توی باغچهی خونمون آتیش روشن میکرد؛ چند تا کپهی آتیش تو یه ردیف که باید یکییکی از روش میپریدیم. چهارشنبه سوریهای ولایت هنوز زمستونی بود و تو اون سرما، گرمی آتیش و خیره شدن به شعلههای نارنجی، آدمو به خلسه میبرد. نمیدونم آخرین بار کی چهارشنبه سوری دور هم جمع شدیم و آتیش روشن کردیم؟ مثل یه رویای مبهم و دوره که به جز رقص سایهها روی دیوار هیچی ازش یادم نمیاد.
درباره این سایت